قصه جمعه ها : بریده ای از رمان " به نام یونس " نوشته علی آرمین

قصه جمعه ها : بریده ای از رمان " به نام یونس " نوشته علی آرمین

قصه جمعه ها : بریده ای از رمان " به نام یونس " نوشته علی آرمین

06 بهمن 1397 17:25 | 0 نظر | 2894 بازدید | امتیاز: با 0 رای
این روستا کجاست؟ من کی‌ام؟ آمدنم به روستا مثل یک کابوس است؛ مثل برزخی است که با دنیای عادی من خیلی تفاوت دارد. یونس! تو کجا بودی و کجا آمده‌ای؟! ناگهان زندگی شیرین و معمولی‌ات چه شد؟ اصلا فکرش را می‌کردی که زن و دخترت تصادف کنند و دخترت به این مصیبت گرفتار شود و تو آواره‌ی این روستایِ...
«حج‌آقا یونس!»
صدای زارحیدر بود که یونس را به خودش آورد.
«بله، چی شده؟»
«چندبار صداتان کردم متوجه نگشتید.»
یونس قدمی جلوتر گذاشت و گفت:
«بله، من... من حاضرم.»
زارحیدر رو به بقیه کرد و گفت:
«موافقید قرعه‌کشی را تکرار کنیم؟»
امید یونس مثل آتش کورِ زغالی که با دمِ زارحیدر احیا شده باشد، دوباره زنده شد. سعی می‌کرد به کسی نگاه نکند. سرها به زمین دوخته شده بود و هیچ کس، کلمه‌ای حرف نمی‌زد. دوباره سوال کرد. کسی جوابی نداد. زارحیدر نفسی عمیق کشید. رو کرد به یونس و گفت:
«حج‌آقا، اگر قلبم را تازه عمل نکرده بیدم، خودم می‌رفتم ولی شرمنده‌یَم.»
یونس به طرف چاه قدم برداشت. دو قدمی آن ایستاد.
«من آماده‌ام.»

امتیاز دهید Article Rating
نظرات

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.