قصه جمعه ها : داستان کوتاه در بیشه نوشته ریونوسوکه اکوتاگاوا
10 اسفند 1397
15:30 |
0 نظر |
4035 بازدید |
امتیاز: 5 با 1 رای
شهادت مرد هیزم شکنی که در کلانتری ازاو بازپرسی شده بود:
-بله آقا من بودم که جسد را پیدا کردم. امروز صبح که طبق معمول برای بریدن اندازه مقرری چوب به جنگل میرفتم جسد مزبور را در بیشهای که در گودی کوهستان قرار دارد پیدا کردم.
-جای دقیق آن؟
-تقریباَ صدو پنجاه گز دورتر از جاده یاماشیتا. این بیشهای از نی و خیزران است و از جاده به دور افتاده است. جسد آن مرد به پشت افتاده بود و لباس کیمونوی ابریشمی آبی رنگی بر تن داشت. عمامه چروک شدهای به رسم مردم کیوتو به سر بسته بود. یک ضربه شمشیر سینهاش را سوراخ کرده بود. ساقههای شکسته خیزران اطراف جسد همه خونی بود. نه دیگر از آن جسد خون نمیآمد، فکر میکنم که زخم خشک شده بود. خرمگسی خود را به آن زخم چسبانیده بود که متوجه آمدن من نشد.
می پرسید که آیا شمشیر یا چیزهایی از این قبیل در آنجا دیدم ؟
- نه آقا ، هیچ چیز ! فقط یک ریسمان پیدا کردم که کنار ریشه درخت آزاد افتاده بود ، اما علاوه بر آن ریسمان شانه ای نیز پیدا کردم ، همین ها و بس ! ظاهرا میبایستی قبل از قتل نزاعی رخ داده باشد ، زیرا علف ها و ساقه های خیزران اطراف همه شکسته و خرد شده بود .
- آیا اسبی آنجا بود ؟
- نه آقا مشکل است که آدم آنجا وارد شود ، دیگر اسب که جای خود را دارد !
شهادت راهب بودایی مسافری که از او بازپرسی شده بود :
- وقتش ؟
- نزدیک ظهر دیروز بود ، آن مرد بدبخت از سکیاما به یاکاشیما میرفت ، او پیاده میرفت و زنی اسب سوار به همراه داشت که حالا میفهمم زوجه اش بوده است . روسری زن فرو افتاده بود و چهره اش را مخفی کرده بود ، آنچه من میتوانستم از او ببینم رنگ لباسش بود که بنفش کم رنگ بود ، اسبش کرند و یال قشنگی داشت و قد آن خانم تقریبا یک گز و نیم بود . چون راهب بودایی هستم توجه زیادی به مشخصات او نکردم ، باری آن مرد با شمشیر و تیر و کمان مسلح بود و میتوانم به یاد آورم که بیست عدد تیر در ترکش داشت ، هیچ نمیتوانستم فکر کنم که او به چنین سر نوشتی دچار می شود . به راستی زندگانی انسان همچون قطره ای شبنم که با شعاع نور محو شود فنا پذیر است . کلمات نمیتواند تاثراتم را شرح دهد ...