قصه جمعه ها : داستان کوتاه ماه و مار نوشته ابوتراب خسروی
14 تیر 1398
19:45 |
0 نظر |
3017 بازدید |
امتیاز: با 0 رای
محتاط بود، از ما حذر می کرد. هر شب از یک طرف می رفت که راه را گم کند. ولی ظاهرا دیگر از من هراسی نداشت. ملاحظات را کنار گذاشته بود. همه چیز را در هم می گفت. زمزمه می کرد میگفت برای شیوا ورد میخواند. در شب های قبل از صفیه گفته بود. ظاهرا خود را مطیع او می دانست، هر عملش را با حرف های صفیه توجیه می کرد. وقتی که به او گفتم هنوز پس از سال ها بوی آبنوس می دهید، گفت بی بی به عطر آبنوس علاقه دارد.
🖋 قصه جمعه ها : داستان کوتاه ماه و مار ، نوشته ابوتراب خسروی