داستان وحدت : گزارش به کنسول

داستان وحدت : گزارش به کنسول

در لندن کسی منتظرم نبود. میلی به رفتن نداشتم، از ماندن هم خسته شده بودم. بارم را بسته بودم که دستور رسید بروم بصره. دو ماه بود که منشی کنسول بصره مرده بود و کسی را جایگزین نکرده بودند...

داستان وحدت : برادر

داستان وحدت : برادر

می نشینم پشت فرمان. دست هایم می لرزند. محکم چنگ می زنم به فرمان. شاید دست هایم آرام بگیرند. ماشین را روشن می کنم و راه می افتم. نمی توانم تند برانم. پایم هم می لرزد. اگر خبر درست باشد چه؟

داستان وحدت : دختر گمشده

داستان وحدت : دختر گمشده

توی راه که میرفتیم من سعی می‌کردم شعر بگویم و هی با کلمه‌ها کلنجار می‌رفتم. اصلا حواسم به مادرم و شادی نبود. گاهی بینمان فاصله می‌افتاد. یک مصرع ساخته‌بودم که به درد مصرع دوم می‌خورد و دنبال جفت و جور کردن مصرع اول برایش بودم. خنده‌ام می‌گرفت که حسن ...