قصه جمعه ها : داستان کوتاه تو نمی دانی من چه چیزی را جا گذاشته ام ؟

قصه جمعه ها : داستان کوتاه تو نمی دانی من چه چیزی را جا گذاشته ام ؟

قصه جمعه ها : داستان کوتاه تو نمی دانی من چه چیزی را جا گذاشته ام ؟

23 فروردین 1398 16:02 | 0 نظر | 3182 بازدید | امتیاز: 5 با 1 رای
یک هفته ای می شود که هنگامه دوباره هر شب با سر و صدایی شبیه خفگی از خواب می پرد و می گوید: فاخته، فاختی، فاختنی...
بعد با موهای آشفته و دست هایی که انگار در حال شنا کردن هستند رو به من می کند و می پرسد: بقیه اش را یادت نمی آید؟ چی بود ادامه ی این شعر؟
من که ساعت 4 صبح، عصبی و کلافه از خواب بیدار شده ام، فقط به حالت دست هایش خیره می شوم که هنوز آرام نشده اند و دارند چیزی را کنار می زنند، انگار که کمک بخواهند تا از مهلکه ای سخت نجات یابند.
از وقتی به مصر آمده ایم، این خواب، گاه و بی گاه سراغش می آید. هر بار با دهانی باز از خواب می پرد و می گوید "نزدیک بود غرق بشم. یه جایی بودیم که صدای اون شعری که اون روزها توی شهر می خوندن می اومد. تو یادت نیست؟"

داستان کوتاه داستان کوتاه تو نمی دانی من چه چیزی را جا گذاشته ام ؟
نوشته "راضیه مهدی زاده"
#قصه_جمعه_ها

امتیاز دهید Article Rating
نظرات

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.