قصه جمعه ها : داستان کوتاه آتش اژدها نوشته محمد سرابی
24 اسفند 1397
16:51 |
0 نظر |
3359 بازدید |
امتیاز: با 0 رای
صدای پا میآمد. چند نفر داشتند میدویدند. کف آهنی اتاق میلرزید. از روی تخت بلند شدم و چراغ اتاق را روشن کردم. همه جا ساکت بود. لباس پوشیدم و در را باز کردم. توی راهرو کسی نبود. برگشتم تا دوباره بخوابم اما صدای خش خش بیسیم آمد. به همان طرف راه افتادم و انقد رفتم تا به عرشه رسیدم. نسیم دریا به صورتم خورد. چراغهای زرد و قرمز راه را روشن کرده بود. دورتادور تاریک بود و نور مشعل که بالای دکل زرافهای شعله میکشید، بهتر دیده میشد. همانطور به مشعل خیره شده بودم که صدایی از پشت سر گفت:
- تو دیگه چرا اومدی بیرون؟
برگشتم.شیرازی بود که صدای بیسیمش میآمد.
- چی شده؟
- هیچی نشده. برو تو کابین
- سروصدا شنیدم. چی شده نصفه شبی؟
شرازی سریع گفت:
- میگم هیچی نشده برو تو کابین فردا بهت میگم.
نورافکن ها روشن شدند و صدای آژیر در تمام سکو پیچید.
موجها خودشان را به پایه سکوی نفتی میکوبیدند. شیرازی توی بیسیم داد زد:
- همین پایین رو بگردین. همین وسط.
از روی نردهها خم شدم. قایق کوچک با سه نفر که جلیقه شبرنگ پوشیده بودند بین پایههای سکو دور میزد. صدای موجها و صدای گرگر سوختن گاز مشعل توی باد به هم میپیچید. دریا تاریک و سیاه بود.