قصه جمعه ها : داستان کوتاه قلبی که آن دور ها روی بیماربر جا ماند

قصه جمعه ها : داستان کوتاه قلبی که آن دور ها روی بیماربر جا ماند

قصه جمعه ها : داستان کوتاه قلبی که آن دور ها روی بیماربر جا ماند

18 مهر 1397 16:33 | 0 نظر | 3148 بازدید | امتیاز: با 0 رای
معبری که وسط میدان مین با علامت شبرنگ مشخص کرده بودند باریک بود و بسیحی امدادگر وسط راه باریک داشت زور میزد بیماربر را تنهایی جلو بکشد ، یک طرف نوار پارچه ای مخصوص گروه حمل مجروح که به بازویش سنجاق کرده بود ، باز شده بود و در نسیم داغ به هر طرف می رفت ، عرق از سر و رویش میبارید ، خمپاره ای که کمی دور تر در میدان مین خورد و ترکید وادارش کرد دسته های بیماربر را روی زمین بیاندازد و زمین گیر شود . صدای ناله بسیجی زخمی که رو بروی بیمار بر دراز کشیده بود به هوا بلند شد . بسیجی امداد گر به پای خون آلود بسیجی زخمی نگاه کرد که از زانو به پایین از هم پاشیده بود و به جایی بند نبود ، انگار به پوستی ...

داستان کوتاه قلبی که آن دور ها روی بیماربر جا ماند
نوشته جواد افهمی
قصه جمعه ها

امتیاز دهید Article Rating
نظرات

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.