قصه جمعه ها : داستان کوتاه قلبی که آن دور ها روی بیماربر جا ماند
18 مهر 1397
16:33 |
0 نظر |
3223 بازدید |
امتیاز: با 0 رای
معبری که وسط میدان مین با علامت شبرنگ مشخص کرده بودند باریک بود و بسیحی امدادگر وسط راه باریک داشت زور میزد بیماربر را تنهایی جلو بکشد ، یک طرف نوار پارچه ای مخصوص گروه حمل مجروح که به بازویش سنجاق کرده بود ، باز شده بود و در نسیم داغ به هر طرف می رفت ، عرق از سر و رویش میبارید ، خمپاره ای که کمی دور تر در میدان مین خورد و ترکید وادارش کرد دسته های بیماربر را روی زمین بیاندازد و زمین گیر شود . صدای ناله بسیجی زخمی که رو بروی بیمار بر دراز کشیده بود به هوا بلند شد . بسیجی امداد گر به پای خون آلود بسیجی زخمی نگاه کرد که از زانو به پایین از هم پاشیده بود و به جایی بند نبود ، انگار به پوستی ...
داستان کوتاه قلبی که آن دور ها روی بیماربر جا ماند
نوشته جواد افهمی
قصه جمعه ها