قصه جمعه ها : داستان کوتاه من درنای سیبری را خورده ام از فرناز شهید ثالث
18 مهر 1397
15:07 |
0 نظر |
4062 بازدید |
امتیاز: 5 با 1 رای
اگر بابا آن روز زیادی هول نشده بود ، اگر برف و کولاک آنقدر پیش بینی نشده به راه نمی زد ، اگر من درنای سیبری را نخورده بودم ، حالا همه چیز یک جور دیگر بود . حتما امروز همه ما آدم های دیگری بودیم و داستان من ، داستان دیگری می بود . اینکه می گویم همه ما یعنی هم خودم و بقیه کسانی را که در این داستان نقشی دارند حساب کرده ام و هم شمایی که همین حالا این داستان را دست گرفته اید و می شنوید . شک نکنید که دنیای شما هم دنیای دیگری می شد . دنیایی که در آن هنوز درناهای سفید از سرمای استخوان سوز سیبری سر به راه سرزمینی گرمتر می گذاشتند و مدتی در همین تالاب های شمالی خودمان می چرخیدند ...
داستان کوتاه " من درنای سیبری را خورده ام "
نوشته فرناز شهید ثالث
قصه جمعه ها