قصه جمعه ها : داستان کوتاه تیربند نوشته خسرو عباسی خودلان
06 مهر 1397
18:03 |
0 نظر |
3185 بازدید |
امتیاز: با 0 رای
حکما اگر دعای تیربند را از توی جلد چرخ پیچ شده اش بیرون نمیاوردم و نمی بستم به بازویم ، شمد حالا بین ما نبود ، داشت توی کرخه شنا می کرد . اوریب می زد به آب و به قول خودش سگی شنا می کرد تا آن طرف کرخه چند متر پایین تر دستش را به شاخه ای چیزی بگیراند و از آب بیاید بیرون . خوب که نگاه می کنم همان شمد است ، قد کوتاه و پت و پهن ، فقط کله اش آنقدر بزرگ شده که برای همیشه از کلاه معاف شود . ریشه کوسه و سبیل بور قیتانی کم پشتش گم شده توی پست شمعی صورتش که باد کرده و کبود شده ، مورچه ها از گوشه لب ها کلفت ترک خورده اش مثل رد خونی خشکیده راه گرفته اند سمت حفره دهانش ، چند تایی هم حدقه چشم هایش را خالی می کنند ....