داستان ماورا : داستان کوتاه ماه نرم نوشته ایتالو کالوینو
07 شهریور 1397
16:34 |
0 نظر |
1380 بازدید |
امتیاز: با 0 رای
تا جایی که ترافیک اجازه میداد، با سرعت به داخل تونل، و به طرف رصدخانه رفتم. سیبیل آنجا بود و چشمهایش را به تلسکوپ چسبانده بود. طبق قاعده، دوست نداشت مرا در ساعتهای کاریاش ببیند، و همین که مرا میدید، چهرهاش در هم میرفت. اما آن روز غروب این طور نبود: حتا به من نگاه هم نکرد، معلوم بود منتظر آمدن من بوده. اگر میپرسیدم «آن را دیدهای؟»، سؤال احمقانهای بود، اما مجبور شدم زبانم را گاز بگیرم تا این سؤال را نپرسم، بهشدت بیقرار بودم که بدانم دربارهی این ماجرا چه فکر میکند...