داستان ماورا : داستان کوتاه داس نوشته ری بردبری
07 شهریور 1397
15:59 |
0 نظر |
1595 بازدید |
امتیاز: با 0 رای
نیمه شب خود را داس در دست در گندمزار یافت خوابآلوده و هراسان در میان آن مثل دیوانهای قدم میزد در میان گندمزار پیران بسیاری خسته و نزار تشنه خوابی ابدی بودند اما با اینکه داس او را به سوی آنها میکشید نمیخواست به این کار تن در دهد به هر ترتیب بود با تلاش فراوان خود را از دست داس رها ساخت و با انداختن آن به زمین به میان گندمزار فرار کرد و با ایستادن در آنجا به زانو درآمد و گفت:
– دیگر نمیخواهم کشتار کنم اگر با این داس بکارم ادامه دهم روزی مجبور به کشتن مولی و بچههایم خواهم شد. نه از من نخواه این کار را بکنم .
از پشت سرش صدای بم انفجاری شنید...