داستان ماورا : داستان کوتاه لبخند نوشته ری بردبری
07 شهریور 1397
16:17 |
0 نظر |
1511 بازدید |
امتیاز: 5 با 1 رای
مرد پشت سری گفت:
-«آه، شاید روزی کسی بیاید، کسی که قوه تخیلی داشته باشد، و اوضاع را سر و سامانی بدهد… ببینید کی گفتم. روزی کسی میآید، کسی که قلبی داشته باشد…»
گریزبی گفت: «نه!»
– «چرا، کسی که روحی برای درک چیزهای قشنگ داشته باشد، کسی که یک جور تمدن محدودی را باز به ما برگرداند، چیزهایی را که بتوانیم درشان با آرامش زندگی کنیم.»
– «امّا تا چشم به هم بزنی باز جنگ در میگیرد.»
– «نه، شاید نوبت بعد اوضاع فرق بکند.»
...