قصه جمعه ها : داستان کوتاه پشتیبان نوشته فریده ترقی
03 اسفند 1397
13:16 |
0 نظر |
3462 بازدید |
امتیاز: 4.8 با 10 رای
سلیمه خصف را به وسط حیاط می آورد و خرما ها را داخلش می ریزد ، سطل را داخل چاه می اندازد و آب بالا می کشد ، پاهایش را می شورد .
هیکل جوان و لاغر آسیه از دور پیدا می شود ، سربه زیر انداخته و با اخم هایی درهم و صورتی فکور به در خانه نزدیک می شود.
سلیمه نگاهی به قد و بالای دخترش ، تنها یادگار حبیب می اندازد و بخت و زمانه را نفرین می کند ، از قصه دلدادگی آسیه و عبدالله یکسالی می گذرد .
چشم از او می گیرد و به خرماهای زیر پایش نگاه می کند ، خرما در زیر فشار له می شود و شیره اش بیرون می زند ، سری به نشانه افسوس تکان می دهد ، یکسال از عقد شان می گذرد ،باید الان خانه بخت بود اگر ..
"سلام مادر "
"کجایی دختر ؟ بی خبر کجا می روی ؟"
"آسیه به لک چوبی در تکیه می دهد و به خصف نگاه می کند "
"کاش گفته بودی عبدالله را برای کمک می آوردم"
"لازم نیست ! عبدالله اگر دلسوز بود زودتر دستت را می گرفت می برد خانه اش ، حیف که از بخت سیاه من نه پدر داری نه عمو ! تا سر عقل بیاوردش"
"اینقدر غر نزن ، دلواپسی هایت کلافه ام می کند ، امروز رفتم پیش اش حرف زدیم "
"مگر حرفی هم دارد ؟ زبان عبدالله زبان رییس علی دلواری است ، به جای او باید با خود رییس علی حرف می زدی !"
"بس کن ! خوار و خفیفم نکن ! من باید شاکی باشم که صبر می کنم "
حرکت پای زن متوقف می شود ، نگاهی به چشمان جسور دخترش می اندازد ، نه ! آسیه هر کس را گول بزند حریف او نمی شود ، در عمق آن چشمان سیاه جسور، دریایی از غم پنهان است !