داستان وحدت : برادر
02 آذر 1397
17:51 |
0 نظر |
1329 بازدید |
امتیاز: با 0 رای
می نشینم پشت فرمان. دست هایم می لرزند. محکم چنگ می زنم به فرمان. شاید دست هایم آرام بگیرند. ماشین را روشن می کنم و راه می افتم. نمی توانم تند برانم. پایم هم می لرزد. اگر خبر درست باشد چه؟ چند روز قبل یکی از همرزم هاش گفت احتمالا قاسم اسیر شده باشد. گفت توی محاصره بوده اند. چندتایی محاصره را شکسته اند و تعدادی دیگر هم مخفی شده اند. گفت فعلا چیزی به خانواده تان نگو تا خبر قطعی تری پیدا کنیم. مُردم و زنده شدم این روزها. به قول ماما صفیه چیزی بدتر از بی خبری نیست. خدایا دوباره طاقتش را نداریم. بی خبری از بابا کم مان بود حالا شد نوبت قاسم؟ نمی دانم بهتر است اسیر شده باشد یا شهید؟ اگر اسیر باشد یعنی یک روزی آزاد می شود. یا فرار کند شاید. اما می گویند این بی پدرها بدجور شکنجه می دهند اسیرهاشان را. که اسیر لابه می کند زودتر بکشندش. خدا لعنت شان کند. این چه مصیبتی است دیگر...؟