داستان وحدت : دختر گمشده
01 آذر 1397
14:40 |
0 نظر |
1322 بازدید |
امتیاز: 5 با 1 رای
توی راه که میرفتیم من سعی میکردم شعر بگویم و هی با کلمهها کلنجار میرفتم. اصلا حواسم به مادرم و شادی نبود. گاهی بینمان فاصله میافتاد. یک مصرع ساختهبودم که به درد مصرع دوم میخورد و دنبال جفت و جور کردن مصرع اول برایش بودم. خندهام میگرفت که حسن صنوبری میگفت مصرع اول هدیهء خداست. شاید امام حسین مصرع دوم را جلو جلو به من هدیه دادهبود و حالا باید منتظر میماندم خدا مصرع اول را برساند. یکهو مثل صاعقه مصرع اول هم درست شد. باید سریع یک جایی مینوشتمش. موبایلم را درآوردم دیدم شارژش تمام شده و خاموش است.
از جاده زدم بیرون و هر جور بود به جوانی که توی یکی از موکبها چای میریخت حالی کردم که کاغذ و خودکار بهم بدهد. رفت و از پشت موکب کناری که فلافل میداد به مردم خودکار و کاغذ آورد برایم. بیتم را نوشتم و خوب بهش نگاه کردم و باورم نمیشد که هیچ ایراد وزنی نداشت. تقطیعش کردم و دیدم بله کاملا درست است. ذوق زده میرفتم و مادرم میپرسید چه شده؟ گفتم هیچی. یکهو دیدم خودکار توی دستم مانده. گفتم شما آهسته بروید من خودکار را پس بدهم به آن موکب و برگردم. برگشتم و هر چه گشتم آن پسرجوان را پیدا نکردم. برگشتم پیش مادرم و دیدم نشسته روی زمین. تا من را دید پرسید شادی کو؟ گفتم از من میپرسی؟ زد به صورتش که: لفتش دادی اومد دنبال تو. گفتم حالا هول نکن دفعه اولش که نیست (روز قبلش هم خواهرم وقتی از دستشویی آمدهبود بیرون یکی دو دقیقه ما را گم کردهبود.) گشتیم به دنبال شادی ولی پیدایش نکردیم. اعصابم از دست این دختربچه خرد شد. گفتم اگر پیدایش کنم میزنمش که دیگر حواسش را جمع کند. اما خبری ازش نبود. خیلی هر دویمان ترسیدیم. حالمان حسابی خراب شد. یک ربع بود که گمش کردهبودیم. مادرم به گریه افتاد. سه چهارتا زن عراقی آمدند دورمان. مادرم را کشیدم کنار و گفتم باید بریم چند تا عمود جلوتر و با بلندگو شادی را صدا کنیم....
نوشته مجید اسطیری