ادبیات و مرگ : شرلی جکسون ؛ عشق و مرگ
17 مرداد 1397
16:37 |
0 نظر |
2759 بازدید |
امتیاز: با 0 رای
جویس کارول اوتس، نیویورک ریویو آو بوکز — آثار داستانیِ شرلی جکسون، با وهمآلودگی و تقدیرگرایی که در قصههای پریان مشاهده میشود، طلسمی قوی و هیپنوتیزمکننده از خود بهجا میگذارند. هرچندبار که لاتاری برگزیدهترین داستان جکسون و یکی از آثار کلاسیک ادبیات گوتیک آمریکایی را خوانده باشید، هیچگاه بهطور کامل آمادۀ تکانهاش که بهکندی بهوجود میآید نخواهید بود؛ آنچه که ابتدا کاملاً اتفاقی و عادی به نظر میرسد معلوم میشود که مانند گذر آب از آبگذر اجتنابناپذیر است. همانطور که از عنوان زمخت «لاتاری» پدیدهای غیرشخصی برمیآید، زاویۀ دید داستان هم بیطرف و گزارشوار است، نوعی آگاهی جمعی از ساکنان یک شهر کوچک و بینام شبیه به نیوانگلند برمیخیزد و در یادداشتهایی نمود مییابد که لحنی خنثی داشته و یادآور در مستعمرۀ مجازات اثر فرانس کافکاست:
لوازم اصلی برگزاری لاتاری خیلی وقت پیش از میان رفته بود، اما صندوق سیاهی که حالا روی چارپایه بود، حتی از قبل از تولد وارنرِ پیر، مسنترین مرد دهکده، به کار میرفت ... از آنجا که بیشتر قسمتهای مراسم فراموش یا منسوخ شده بود، لذا آقای سامرز («مأمور» لاتاری) موفق شده بود تا بهجای خردههای چوب که طی نسلها به کار رفته بود، تکهکاغذهایی را جایگزین کند ... بعضیها یادشان میآمد که زمانی مُجریِ لاتاری نوعی شعرخوانی اجرا میکرد، سرودی سرسری و ناموزون هر سال سر موقع خوانده میشد...
این آگاهی، از نظر بصری، به اندازۀ چشم دوربین سینما گزینشی است و از همان پاراگراف دوم، جزئیات شوم را در میان آنهمه چیزهای عادی و حتی پیشپاافتاده مشخص میکند: «بابی مارتین جیبهایش را پر از سنگ کرده بود و پسران دیگر هم خیلی زود به تقلید از او پرداختند...»
گرچه بخشی قابلتوجه از داستان را از منظر خانم هاچینسنِ نسبتاً بینام تجربه میکنیم، اما هرگز با کدبانو و مادری که قرار است در اواخر ژوئن در «روز تابستان کامل» قربانی شود آشنا نمیشویم. شخصیت اصلی جکسون، که فرضاً از ساکنان قدیمی روستاست، دقیق میداند که چه اتفاقی نزدیک است، حال یا برای خودش یا برای یک همسایه یا خویشاوند، اما او و دیگر روستاییان دچار نوعی ضعف حافظۀ عجیب هستند. مراسم سالانۀ قربانی باید باعث روانزخمی بازماندگان شود، اما خانوادههای روستای جکسون ظاهراً بهطور عجیبی بیخیال هستند و نوعی پریشانیِ مبهمْ تنها چیزی است که از این روانزخمی نشان داده میشود. بچهها با شادی سنگ جمع میکنند تا شاید بتوانند مادر خود را سنگسار کنند، گویی که غیاب ناگهانی فردی از خانواده هیچ پیامد واقعیای ندارد. برخلاف داستانهای روانشناختی پیچیدهتر و ظریفتر (عاشق شیطانی، دندان، خانۀ دوستداشتنی، ارواح در خانهای روی تپه، همیشه در قصر زیستهایم)، داستان «لاتاری» پیرو سنت اُ. هنری، بهسرعت بهسوی نقطه اوجی تکاندهنده به پیش میرود و پس از آن هم نتیجهگیریِ نظمدهندهای وجود ندارد:
تسی هاچینسن حالا در مرکز یک فضای خالی بود و ناامیدانه دستانش را بهسوی روستاییانی دراز کرد که بر او خشم گرفته بودند. میگفت «این منصفانه نیست». سنگی به پهلوی سرش برخورد کرد.
وارنر پیر میگفت «زود باشید، همگی زود باشید». استیو آدامز جلوی جمعیت روستاییان بود و خانم گریوز هم کنارش.
«این منصفانه نیست، درست نیست» خانم هاچینسن جیغ میزد اما همگی بهسوی او سنگ میزدند.
ما هم ظاهراً ناخواسته در آخرین دقایق زندگیِ یک زن دخیل میشویم، درحالیکه ما هم مانند او از آنچه قرار بود اتفاق بیفتد خبر نداشتیم. هیچ اشارهای هم نمیشود که کسی دلش برای قربانی تنگ شود حتی خانواده خودش، چه رسد به اینکه برایش عزاداری کنند.
در این روستا، که جمعیتش فقط حدود سیصد نفر بود، کل لاتاری کمتر از دو ساعت طول کشید، یعنی میتوانست در ساعت ده صبح آغاز شود و طوری پایان یابد که روستاییان بتوانند برای ناهار به خانه بروند.
هیچکس به معنای لاتاری نمیاندیشد و ظاهراً هیچکس هم علاقهای به ریشۀ آن ندارد. آیا داستان جکسون طنزی اجتماعی است یا تمثیلی دینی یا بازآفرینیِ افسونزدودهای از یک آیین باستانی باروری؟ هیچ تبیینی برای آنچه اتفاق میافتد وجود ندارد جز اینکه قبلاً اتفاق افتاده و دوباره نیز باید اتفاق بیفتد.