🎥 تجربهء عجیب کریستینا دومینیک برای تبدیل کردن افراد مجرم به شاعر!
✅ گفته می شود که برای شاعر بودن باید به جهنم بروی و برگردی.
❇️ زندان در فضایی کاملا آزاد قرار دارد. می توانی آسمان را ببینی. مرغ های دریایی بالای سرت پرواز می کنند و احساس می کنی که کنار دریا هستی، و در واقع هم کنار دریایی. اما حقیقت این است که مرغ های دریایی در توده ی زباله کنار زندان دنبال غذا می گردند.
❇️ اولین باری که زندانیان را دیدم، از آن ها پرسیدم چرا درخواست برگزاری کارگاه نویسندگی داشتند. و آن ها گفتند که می خواستند تمام آن چه را که نمی توانستند بیان کنند یا انجام بدهند روی کاغذ بیاورند.
❇️ همان لحظه تصمیم گرفتم که شعر را وارد زندان کنم. پس به آنها گفتم چرا روی شعر کار نکنیم البته اگر آنها می دانستد که شعر چیست . اما هیچ کس نمی دانست که شعر واقعا چیست. همچنین آنها به من پیشنهاد دادند که که کارگاه را نه تنها برای زندانیانی که در کلاس های دانشگاه شرکت میکنند بلکه برای تمام زندانیان بر گزار کنیم. و من گفتم برای شروع این کارگاه نیاز دارم ابزاری پیدا کنم که همه ی ما به طور مشترک آن را داریم. آن ابزار زبان بود.
❇️ و شروع به خواندن کردیم، شعرهای یک نویسنده را میخواندیم و بعد یکی دیگر، و با خواندن آن شعر های کوتاه همه متوجه شدند که آن چه زبان شعری انجام می دهد شکستن نوعی منطق و خلق نظامی دیگری بود. شکستن منطق زبان، همینطور منطق نظامی که آنها آموخته اند به آن واکنش نشان بدهند را به هم می ریزد. پس نظام جدیدی پدیدار شد. قواعد جدیدی که باعث شده بود آن ها خیلی سریع متوجه همه چیز بشوند. خیلی سریع که با زبان شعر قادرند آن چه را که می خواهند به طور کامل بیان کنند.
❇️ روزی یکی از آنها گفت: "در زندان هیچ وقت نمی خوابی. در زندان هیچ وقت نمی توانی بخوابی هرگز نمی توانی پلک هایت را روی هم بگذاری." و من مثل همین الان، بعد از لحظه ای سکوت گفتم، این آن چیزی است که به آن شعر می گویند، بچه ها. در دنیای زندان که اطراف همه شما وجود دارد. مثلا تمام چیزهایی که راجع به نخوابیدنتان می گویید، نشان دهنده ترس است. تمام حرفهای نانوشته همه آن ها شعر هستند.
❇️ ما خانواده، دوستان ومسئولان دانشگاه را دعوت کردیم. تنها کاری که زندانیان باید انجام می دادند این بود که شعر خود را بخوانند، و گواهی پایان دوره خود را دریافت کنند و تشویق شوند. این جشن ساده ما بود. تنها چیزی که می خواهم نتیجه گیری از آن را به شما واگذار کنم لحظه ایست که آن مردها، که بعضی از آن ها خیلی تنومند بودند، یا پسران جوان- خیلی جوان اما با غروری عظیم، کاغذهایشان را در دست می گرفتند و مثل بچه های کوچک می لرزیدند و عرق می کردند، و با صدایی لرزان شعرهایشان را می خواندند.
❇️ در کارگاه، درآن جهنم دوست داشتنی، ما هرکدام هر چه داشتیم با دیگران تقسیم کردیم. ما دستها و قلب هایمان را می گشاییم آن چه را می توانیم با دیگران تقسیم می کنیم. همه ی ما به طور یکسان. بنابراین احساس می کنی حداقل هرچقدر هم کم شما به تعمیر آن شکاف عظیم اجتماعی می پردازید که برای خیلی از آن ها اتفاق میفتد، زندان تنها مقصد آن هاست پر می کنی. شعری را به یاد می آورم که سروده ی شاعری بزرگ است، از کارگاهمان در واحد ۴۸، نیکلاس دورادو: "برای ترمیم این زخم عمیق به نخی بیکران نیاز خواهم داشت."