داستان کوتاه یک تکه ربسمان نوشته گی دو موپاسان
15 تیر 1398
19:58 |
0 نظر |
2219 بازدید |
امتیاز: 2.67 با 3 رای
جمعه بازار بود و مردان و زنان روستایی در راه های اطراف گودریل به سوی این شهر کوچک روان بودند. مرد ها خسته و بی حال به سختی گام بر میداشتند و بدن هایشان با هر حرکت پاهای دراز و کج و ماوجشان به جلو کشیده می شد . اندامشان از کار سنگین و وظایف سنگین و کمر شکنی که وظایف دهقانان را تشکیل می دهد از ریخت افتاده و بد قواره شده بود. زیرا فشار روی گاو آهن شانه چپ را بالا می آورد و ستون فقط را میپیچاند و وضع اجتناب ناپذیر ایستادن ذر حال درو پا ها را هلالی شکل می کرد. روپوش های آبی رنگ مردها که مثل چرم برق می زد و دور یقه و سر آستین های آن با ملیله دوزی های سفید و قشنگ تزئین شده بود اطراف اندام استخوانی شان پف کرده بود و به بادکنک باد کرده ای میمانست که یک سر و دو دست و دو پا از آن بیرون زده باشد.