به یوزپلنگانی که با من دویده اند ...
04 شهریور 1397
17:23 |
0 نظر |
604 بازدید |
امتیاز: با 0 رای
نجدی در تمام داستانهایش با تخیلی وصفناپذیر و با قلمی توانمند به توصیف صحنهها میپردازد؛ گویی که خواننده خود در واقعیت به تماشای زندگی آدمها نشسته و شاهد اتفاقاتیست که در طول داستان میافتد. این دو کتاب سرشار از خلق تصاویری این چنین است و نویسنده بینهایت از تکرار و کلیشه پرهیز کرده و دست به ابتکار زده. مثلاً در کتاب «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» در توصیف مردهای که روی زمین افتاده مینویسد: « لبهایش بدون لبخند از دندانهایش دور شده بود.» یا در توصیف صحنهای که پدربزرگ از شکستن دو گردو لای انگشتان مشت شدهاش ناتوان میماند، اینطور مینویسد: «پیریِ مردها از مشت دستشان شروع میشود.» یا توصیفاتی از این دست: «فردوس بعد از موهای لختش آمد تو»، «کوچههای رشت از توی گریه رد شدند»، «کنار نفسنفس کشیدن و صدای پاشنۀ کفشهایش تقریباً میدوید» «باران مثل خون زخمهای چتر میریخت»، « دختری که میتوانست با نگاه سرد و ماهیچههای یخزدۀ تنش، هر کسی را وسط تابستان به یاد پنجرههای قندیل زده بیندازد» و ...
در سالگرد درگذشت بیژن نجدی یادداشت المیرا شاهان درباره داستان های او را با صدای خودش بشنوید