داستان کوتاه دو برادر نوشته غلامحسین ساعدی
10 تیر 1398
19:00 |
0 نظر |
2007 بازدید |
امتیاز: 5 با 2 رای
.. و برادر کوچک شب و روز توطئه می کرد و نقشه می چید تا خود را از شر برادر بزرگ خلاص کند. برادر بزرگ در نظر او تن پرور، از زیر کار در رو، احمق و گیج، و ولگردی کامل بود که به درد هیچ کاری نمی خورد. همیشه جلو آفتاب می نشست و چائی می خورد و کتاب می خواند و جیب هایش را که از تخمه پر کرده بود خالی می کرد و در عوض اتاق را از پوسته میانباشت و نه سیگارهایش را به هرجا که دلش می خواست پرتاب می کرد.
برادر کوچك می خواست که برادر بزرگ عوض شود ، آدم شود، دنبال کار برود ، بدزندگی خود سروسامانی بدهد. اما نمی دانست که برادر بزرگ عوض شدنی نیست ، فهم و شعور آن را ندارد که این مسائل را بفهمد و از نصایح برادر کوچک تر نجد و عکس العمل نشان ندهد. و برادر بزرگ تنها کاری که می کرد این بود که هر روز از روز پیش، بدتر و تنبل تر و فاسدتر میشد.