یادداشتی از حبیه جعفر بر رمانِ «به نام یونس» نوشتۀ علی آرمین
09 اردیبهشت 1398
15:27 |
0 نظر |
1776 بازدید |
امتیاز: با 0 رای
🔸 طرحی از اضطراب و امید
جان مایۀ داستان سفری تبلیغی است؛ یونس باید تمام ماه رمضان را در روستای بگل تبلیغ کند. دلیلش برای رفتن به تبلیغ نذری است که برای شفای دخترش نجمه به گردن گرفته. یونس همسر و دخترش را برای درمان به اروپا فرستاده است. بیخبری از وضعیت دخترش و اضطراب ناشی از آن با یونس در سفر تبلیغیاش همراه است.
یادداشتی از حبیه جعفری بر رمانِ «به نام یونس» نوشتۀ علی آرمین
همراه با قرائت بخشی از کتاب.
زارحیدر طناب دور کمر یونس را گره زد و فانوس را به آن آویزان کرد. رنگ یونس پریده بود. پیرمرد همینطور که طناب را میبست او را توبیخ کرد که چرا نگذاشته کمال به جایش برود و چند نکته راجع به اینکه چطور در چاه برود به او یاد داد. ذهن یونس مشوش بود. حرفهای زارحیدر را یکی در میان متوجه شد. جمعیت کنار آتش ایستاده بودند و به او نگاه میکردند. قیافۀ سرمازدۀ تماشاچیان و رقص شعلۀ زرد و سرخ آتش که سایههای قد و نیم قد آنها را به تلاطم انداخته بود و چهرۀ بوران دیده و پارچۀ دور سر یونس و طناب دور کمرش و فانوس آویزان به آن و مهمتر از همه دانههای ریز و درشت برف که مورب میبارید تمام اینها خبر از نبردی سخت میداد...