داستان کوتاه کسی به رنگ فسفر نوشته زنده یاد علی شاه علی
01 اردیبهشت 1398
18:08 |
0 نظر |
1795 بازدید |
امتیاز: 5 با 1 رای
مي گفتي همين جا او را دیده ای کنار همين ميز سفيد آزمایشگاه. با لباس سبز توي دستش کتابي بوده. مي گفتني غروب بوده. غروب پنجشنبه. موقع اذان. و نمی دانی چرا اشک توی چشمهایت جمع شده بوده به اینجا که می رسی صدایت می لرزد...
داري روپوشت را درمي آوري. نزدیک غروب است. کیفت را برنداشته، در را مي بندي و مي روي. پاك خودت را ول کرده اي به حال خودت، مي خواهي روی شانه هایت بال، سبز شود تا بپري. مي خواهي سر به تن این دنیا و همه چیزش نباشد. به خودت که فکر می کنی حالت به هم مي خورد. آستینت را بومی کشی بوي اسيد سولفوريك گرفته اي، خودت را بدجوری گرفتار و مشغول کرده اي. آنقدر به هم ریخته اي که نمي داني از کجا داري مي سوزي، به دستهایت زل می زنی، خيلي شکسته شده اي. مانده ای توی وضوخانه. نگار با همه چیز غریبه ای !
. مگه تا حالا خودتو ندیدی! چرا زل زدی توی آینه؟ نماز شروع شده چشمهایت دروغ می گفته اند به تو، يك عمر حرفشان را باور کرده اي. اما حالا... حالا دیگر احساس می و فرصت نداری برگردي، همه چیز از دستت بریده. همه چیز بخار شده و از دریچه هود، در رفته...
صف دوم نماز ایستاده اي، جلوتر از دفعه هاي قبل. چند ماه است نیامده اي، نگاه که مي کني به ارها، مي بيني تو را می شناسند. حني مي دانند کي اینجا آمده اي، حتي چه لباسی پوشیده ای. چشمهایت می گفته اند. توي فکرت چه مي گذشته. سرت پایین است. اما خوب حرفشان را مي شنوي. همهمه ای که سقف گل و مرغ، می پیچد، چیزی از صدایشان کم نمی کند.