بریده ای از رمان عاشورایی اندکی سایه نوشته مرحوم احمد بیگدلی
26 فروردین 1398
02:10 |
0 نظر |
1777 بازدید |
امتیاز: با 0 رای
مادرم می گفت که از دهان نازیگم شنیده است که مادربزرگ، خواب مرگ نوه اش را دیده بود - درست همان شب فاجعه. گویا خود هادی هم در خواب دیده، خواب خودش را، با سری که شکافته بوده و خون می ریخته روی پیراهنش. اما اهمیت نداده. گفته: بی بی، روز، روز عاشوراست، روز قیامت است. من بمانم خانه؟ ذوالجناح را به دست کی بسپارم که سالم برگرداند؟ پدرم گفت: آن سال، سال اعتصاب، همه ی کارگرها سیاه پوشیده بودند و یک گل سرخ محمدی گلدوزی کرده بودند سمت راست پیراهن شان. شاید مادربزرگ به همین خاطر دلواپس نوه اش بوده است. هادی می گوید که، من اهل سیاست نیستم. می خواهم حسین اللهی باشم. «این نوایت داده با قدسی نفس» بگذار که فرق مرا هم بشکافند. آخر این خون سرخ باید خاصیتی داشته باشد. باید بریزد روی خاک و پیر سیاوشانی شود برای درمان تن تبدار خیلیها...
بریده ای از رمان عاشورایی #اندکی_سایه نوشته مرحوم #احمد_بیگدلی
به بهانه بیست و ششم فروردین ، زادروز این نویسنده معاصر