نامه های عاشقانه - " عزیزم هنوز بیداری " : نامه پنجم
25 اسفند 1397
00:44 |
0 نظر |
1905 بازدید |
امتیاز: با 0 رای
گفته بودی برایت از دغدغه این روزهایم بنویسم . راستش تمام این روز ها احساس ناشناخته ای مرا به دوران کودکی ام کشانده است . کوچه حجت را یادت هست ؟ تمام خاطرات من به آن کوچه بر میگردد و اهالیش . الان که خوب فکر میکنم میبینم اسمش همایون بود ، با همین همایون بود که حاجی بابا را شناختیم . توی راه کلاس قران . پسر همسایه پایینی مان بود ، هفته ای سه روز همراه مادر هایمان می رفتیم کلاس ، پیاده نیم ساعتی راه بود . من آنموقع ها یک کوله پشتی داشتم که عکس دو قوله های افسانه ای داشت ، همایون هم یک کیف بزرگ قهوه ای دستی که از جثه کوچکش خیلی بزرگتر بود . پنج شش سالمان بیشتر نبود ، روزهای زوج من و مادرم تو حیاط منتظرشان می ایستادیم تا همایون و مادرش از راه برسند و برویم . همایون خیلی از من زرنگ تر بود ، داشت سوره بقره را حفظ می کرد ، من اما هنوز جز سی بودم ، سوره والفجر . ما دو تا حاجی بابا را در همین مسیر رفت آمد به کلاس شناختیم . یک پیر مرد تر و تمیز که همیشه خدا روی یک چارپایه کوچک جلوی نانوایی مینشست ، کلاه سبزی میگذاشت روی سرش و تسبیح تربت دستش داشت . آن موقع ها تمام شوق همایون برای رفتن به کلاس دیدن همان حاجی بابا بود ، ظهر ها که بر میگشتیم همایون قدم هایش را تند تند بر میداشت ، تا قبل از اینکه حاجی بابا برود برسیم جلو نانوایی ، آنقدر که همایون شوق برای دیدنش داشت من نداشتم . همیشه دوست داشت حاجی بابا دست بکشد روی سرش و ازش بخواهد چند آیه ای برایش بخواند ولی من همیشه خدا خجالت میکشیدم ، هر وقت حاجی بابا میخواست برایش قرآن بخوانم هول میشدم و از یادم میرفت ، همایون اما خیلی قشنگ می خواند . آنقدر قشنگ که هنوز بعد از این همه سال صدای لحنش در خاطرم هست . تمام آن یک سال که میرفتیم کلاس قران ، همه فکر و ذکر همایون حاجی بابا بود و دیدنش ...