کرم کتاب : بریده ای از رمان بارون درخت نشین نوشته ایتالو کالوینو
25 اسفند 1397
17:54 |
0 نظر |
1939 بازدید |
امتیاز: با 0 رای
برخی شب ها فریادی کوزیمو را از خواب بیدار می کرد !
- کمک ! دزد ! بگیریدشان !
از بالای شاخه ها به شتاب خود را به جایی می رساند که فریاد از آنجا می آمد . گاه می شد که خانه دزد زده از آن خرده زمین داری تنگ دست باشد.
خانواده دهقان بی نوا نیمه برهنه بیرون ایستاده بودند و به سر و سینه خود میکوفتند :
- بدبخت شدیم ! بیچاره شدیم ! جُوانی خلنگ آمد و همه در آمد امسالمان را برد !
مردم جمع می شدند .
-جُوانی خلنگ ؟! مطمئنید که خودش بود ؟ دیدیدش ؟
- بله که خودش بود ! نقاب داشت ! یک تفنگ داشت به این بزرگی ! دو نقاب دار دیگر همراهش بودند ، اما سرکرده شان او بود !
- کجا رفت ؟ از کدام طرف در رفت ؟
- یعنی میخواهید دنبالش بروید و بگیریدش ؟ خدا می داند الان کجاست !
گاهی دیگر رهگذری بود که اسب و بالاپوش و باروبنه اش را برده و او را میان جاده رها کرده بودند !
- کمک ! دزد ! جُوانی خلنگ !
- چطور شد ؟! تعریف کنید ببینیم ؟!
- یک باره از آنجا ، از توی تاریکی پرید بیرون ! ریش داشت ، تنفگش را گرفته بود جلو ! نزدیک بود از ترس بمیرم !
- برو دنبالش ! از کدام طرف رفت ؟!
- از این ور ! نه ! شاید هم از آنور ! نمیدانم . مثل باد میرفت !
کوزیمو بر آن شده بود که جُوانی خلنگ را پیدا کند . سراسر جنگل را در مینوردید ، در کمین پرندگان مینشست و خرگوش ها را دنبال می کرد ...
.
.
.
.
-سلام ارباب ! جُوانی خلنگ راهزن را این طرف ها ندیدید ؟
کوزیمو گفت :
- مرد قد کوتاهی را دیدم که میدوید و نفهمیدم که بود ، اگر منظورتان همان است ، از طرف رودخانه رفت .
- قدکوتاه ؟! چنان جسته ای دارد که آدم وحشت می کند .
-چه میدانم ! از این بالا همه کوچک به نظر می رسند .
- خیلی متشکریم ارباب !
و به سوی رودخانه رفتند . کوزیمو به درخت گردو برگشت و سرگرم خواندن ژیل بلاس شد . جُوانی خلنگ همچنان به شاخه چسبیده بود . رنگ به چهره نداشت . مو و ریش انبوه و ژولیده اش به راستی به بوته خلنگی میمانست و همان رنگ سرخ و همان پرپشتی را داشت . با چشمان سبز از هم گشوده سرگشته اش کوزیمو را ورنداز می کرد .
سر انجام پرسید :
- رفتند ؟
کوزیمو به آرامی گفت :
- بله ... بله .. شما همان جُوانی خلنگ راهزنید ؟
- من از کجا می شناسید ؟
- همینطوری . خیلی چیز ها درباره تان می گویند .
- شما همان پسری هستید که می گویند هیچ وقت از درخت ها پایین نمی آید ؟
- شما از کجا می دانید ؟
- من هم همینطوری ، خیلی چیز ها درباه تان می گویند .
با حالتی احترام آمیز یکدیگر را نگاه می کردند . کوزیمو که دیگر چیزی برای گفتن نداشت دوباره سرگرم کتاب خواندن شد :
- چه کتابی می خوانید ؟
- ژیل بلاس !
-خوب است ؟
- بد نیست !
- خیلی مانده تمامش کنید ؟
- بیست صفحه ای مانده ، چطور مگر ؟
مرد راهزن خجولانه خندید و گفت :
- میخواستم خواهش کنم که اگر تمامش کردید بدهید من هم بخوانمش ، می دانید من تمام روز را در گوشه ای مخفی می شوم نمیدانم چطور خودم را سرگرم کنم . یک بار به یک کالسکه زدم که چندان چیزی تویش نبود ، اما یک کتاب بود که برداشتم و به مخفی گاه بردم . حاضر بودم همه آن چه را که زده بودم بدهم و آن کتاب را برای خودم نگه دارم .
نیم ساعت بعد کوزیمو کتاب را به پایان رساند و جُوانی خلنگ آن را با خود برد . این گونه رابطه برادرم با آن راهزن آغاز شد . جوانی خلنگ همین که کتابی را تمام می کرد آن را پس می آورد کتاب دیگری می گرفت و به نهانگاهش میرفت و سرگرم خواندن می شد ...