داستان کوتاه قرار ملاقات نوشته علی شاه علی
20 اسفند 1397
13:38 |
0 نظر |
1900 بازدید |
امتیاز: با 0 رای
مادر يقه مانتويش را توي دستش گرفته بود و مدام خودش را باد مي زد. لبهايش خشک بود و مي لرزيد. طاهره هنوز جاده را نگاه مي کرد. اتوبوس ها که رد مي شدند، نگاهش را از اتوبوس ها مي دزديد. دايي، دستش روي پخش صوت ماشين بود و دنبال آهنگ مورد علاقه اش مي گشت. صداها مي آمدند و دوباره خفه مي شدند. و دوباره آهنگ بعدي. آهنگ هايي كه زمان جنگ، زياد از تلويزيون پخش مي شد و بيشتر شبيه نوحه بودند. گاهي قسمتهايي را زير لب زمزمه مي کرد. دست چپش را از روي فرمان برداشت و برد توي ريش هاي مشکي اش. نم نم تارهاي سفيد توي آنها دويده بود.
ـ خدايا شکرت! شکر!
صداي مادر لحن هميشگي را نداشت.
ـ يعني اينقدر ديدن بابات، واسه ت سخته؟
طاهره سرش را انداخته بود پايين. حرفي نمي زد. موبايلش را نگاه مي کرد که روي صندلي افتاده بود.
ـ حرفي بزن! بگو لااقل بفهمم چته دختر؟ نمي خواي ببيني بابات کجاست؟ کجا بوده؟ همه آرزوشو دارن بيان ببينن! همه آرزو دارن پدرشون مثل پدر تو باشه!
ـ نه مامان! نمي خوام! هيشكي نميفهمه اين آرزو يعني چي! همين که شما دو تا بريد بسه! من همين جا بشينم راحت ترم!
مادر سري تکان داد. دُم روسري مشکي اش را آرام برد سمت چشم هايش. سرش را برگرداند به طرف دايي.
ـ پاشو بريم! بيشتر از اين فايده نداره! خودمونو سبک مي کنيم! فقط اميدوارم پشيمون نشي!
ـ پشيمون نميشم. خيالتون راحت! همين که شما بريد يعني من رفتم!
ـ مطمئن باش پشيمون ميشي! حالا بذار بريم و برگرديم! دايي، تو شاهد باش!
ـ اونش ديگه به خودم مربوطه! پشيمون هم بشم به خودم سخت مي گذره! اما مطمئن باش نميشم!
هر دو از ماشين پياده شدند. مادر چادرش را سرش مي کرد و بطري آب توي دستش بود. به کاپوت ماشين تکيه دادند و چند کلمه حرف زدند. صدايشان داخل نمي آمد. باد ملايم، چادر مادر را تکان مي داد. چند لحظه بعد پياده راه افتادند و دايي دست تکان داد. هنوز چند قدم نشده بود که دايي برگشت. در را باز کرد و شيشه را بالا داد. لبخندي روي لبش بود. انگار از حرفهاي طاهره و مادر، چيزي دستگيرش نشده باشد. گفت:
ـ طاهره جان، ميوه و آب توي سبد هست! در رو هم از داخل قفل کن. اينجا خلوت خلوته. اما محض اطمينان. ما زود مياييم. ساختمان يادمان همين نزديكه. بيست دقيقه بيشتر راه نيست. کاري داشتي زنگ بزن. اميدوارم خطها دوباره قطع نشده باشه.
در را بست و رفت سمت در ديگر ماشين. شيشه را داد بالا: ـ اگه از اين سي دي هم خوشت نيومد، توي داشبورد سي دي هست. ما زود مياييم!
📙 زنده یاد علی شاه علی در سال های اخیر دبیر ادبی جشنواره رهآورد سرزمین نور بود.
🖋 داستان کوتاه قرار ملاقات
نوشته مرحوم علی شاه علی دبیر ادبی جشنواره راهیان نور