نامه های عاشقانه - " عزیزم هنوز بیداری " : نامه سوم
16 دی 1397
15:31 |
0 نظر |
515 بازدید |
امتیاز: با 0 رای
سلام !
توی نامه آخرت با آن تمبر قشنگ پرسیده بودی چرا ناخوشم ؟ چرا کیفم کوک نیست ؟ نوشته بودم می گویم حکایت آن روز غم انگیز را . آن روز که از قطار آمدم بیرون دیدمشان . گوشش را محکم گرفته بود و مدام فحش می داد که چند بار بگویم که دیگر توی این ایستگاه نبینمت . وسایلش را از دستش گرفت و همه را روی زمین ریخت . وقتی دست بزرگش نشست روی صورت معصومش طاقت نیاوردم جلوی قامت کوچک پسر بچه دست فروش مترو ایستادم ، به چشم های بی روح مامور قد بلند زل زدم و گفتم : « اگر می خواهی مردانگیت را ثابت کنی همین حالا بزن توی گوش من ! یالا بزن ! حق نداری بچه را بزنی ! حق نداری دستت را روی این طفل معصوم بلند کنی ! »
داشت داد و فریاد می کرد که به تو چه ربطی دارد ! پسر بچه معصوم هم مثل گنجشک های زمستان که صبح ها برای خوردن دانه جلوی پنجره جیک جیک می کنند میلرزید .