نامه های عاشقانه - " عزیزم هنوز بیداری " : نامه چهارم
13 اسفند 1397
00:32 |
0 نظر |
1895 بازدید |
امتیاز: با 0 رای
سلام عزیزم ، امروز داشتم از ترمینال جنوب رد میشدم که چشمم به تابلو سفره خانه سنتی ایرانیان افتاد . این تصویر چه چیز خاصی می تواند داشته باشد مگر ؟ برای خیلی ها هیچ ، برای من اما بسیار پر خاطره است ، آنقدر پر خاطره که وقتی بعد از چهار سال از سمت راست خیابان منتهی به ترمینال جنوب می گذرم و چشمم میافتد به آن تابلوی رنگ و رو رفته مکث می کنم و گوشی ام را بیرون می آورم و عکسش را بر میدارم . بعد همینطور که تند تند راه می روم سمت مترو ، پای خاطره ام پله های پیچ در پیچ و کوتاه سفره خانه را پایین می رود و می گوید « آخ که چقدر گرسنه ام ! » .
یادت می آید آن روز ها را ؟ آخ که دوست داشتن چه بلاهایی بر سر آدم نمی آورد ! من نازک نارنجی که حتی قاشق چنگال سلف دانشگاه را بر میداشتم و در روشویه کنار سلف می شستم و یا ساعت ها تشنگی میکشیدم که مجبور نباشم از لیوان پلاستیکی کنار آب سرد کن استفاده کنم حالا نشسته بودم روی فرش های خاک گرفته سفره خانه ، منتظر بودم مغازه دار با آن دست های آفتاب سوخته و پیش بند قهوه ایش یکه ماهتابه روهی بیاورد و املت چرک را بگذارد وسط سینی !
خودمان اسمش را گذاشته بودیم املت چرک ، بقول خودت حتی میکروب هایش هم خوشمزه بودند . تخم مرغ ها وسط ماهتابه جلز ولز میکردند و معلوم بود همین حالا آنها را از روی شعله برداشته اند . نمک و فلفل میپاشیدیم به بی قراریشان . نان سنگک را بر میداشتم و به آن خیره می شدم . یادت هست چقدر از نان سنگک میترسیدم ؟ تا حد مرگ از نان سنگک میترسیدم ، گلویم کوچک بود و لقمه های سفت سنگک بار ها مرا تا مرز خفگی برده بود . آن روز ها اما از نان سنگک هم نمیترسیدم . از عود کردن آلرژیم با فلفل سیاه هم نمی ترسیدم ، از گوجه های نیم پخته هم که حالم را بد می کرد نمیترسیدم ...