داستان وحدت : آفتابی در پشت کوه
29 آبان 1397
16:47 |
0 نظر |
2100 بازدید |
امتیاز: 5 با 1 رای
ر
اسمش عبدالجبار بود. می گفت اهل الانبار است. فارسی را از مادرش یاد گرفته که پدرش از کردهای ایران بوده. جایی در دل کوه های نوسود. گفت مقصدش نجف است و می رود راهپیمایی اربعین و هر جا که صلاح است پیاده می شود. قبلش می خواستم بپرسم شیعه هست یا سنی . حالا چه جای پرسیدن که به نجف می رفت و جای مهر نماز هم روی پیشانی اش بود. خوشحال بودم که زوار امام حسین را سوار کرده ام . ازروی داشبورت پاکت سیگار را برداشتم. دست کرد توی جیبش و پاکت سیگاری بیرون اورد و گفت:
-" از مال من بکشید. مالبروست."
بعد دو تا سیگار روشن کرد و یکی را داد دستم. دود پک اول سیگارش را فوت کرد به طرف شیشه جلو که دود برگشت و پخش شد توی اتاقک گرم و دم کرده . اولش توی سکوت سیگار کشیدیم. بعد ته سیگار را انداختیم بیرون. بعد هر دو اسیر شدیم. ان هم روز روشن در جاده ای که گفته بودند امن است وتحت کنترل.
نوشته ابراهیم حسن بیگی