آمنه گفت هیچ کس از قوم من حال من ندانست نه مرد و نه زن
29 آبان 1397
15:44 |
0 نظر |
2141 بازدید |
امتیاز: با 0 رای
آمنه گفت:
هیچ کس از قوم من حال من ندانست، نه مرد و نه زن. و من تنها در خانه بودم و عبدالمطلب به طواف کعبه مشغول بود.
من برخانی عظیم شنیدم، چنان که از آن بترسیدم. و روز دوشنبه بود.
و چنان دیدم که پر مرغی بر دل من مالیدند و آن ترس از دل من برفت. پس بازنگریستم: شرابی سپید دیدم که به من دادند. بستدم و بخوردم. پس جماعتی زنان را دیدم: درازبالا بر قامت خرمابنی، هم چون زنان و دختران عبدمناف. گرد من درآمدند. گفتم: اینان حال من چگونه بدانستند؟
و کار بر من سخت شد...
در ایامی که متعلق به پیامبر اکرم (ص) است،
در رادیو شعر و داستان بشنوید:
قاف
بازخوانی زندگی آخرین پیامبر، از سه متن کهن فارسی
ویرایش یاسین حجازی