داستان وحدت : پر طاووس و بهای آدم ماندن
28 آبان 1397
17:49 |
0 نظر |
2145 بازدید |
امتیاز: 5 با 2 رای
من ابوعمر هستم. ترکمنِ اهل تسنن، از اهالی کرکوک. این مرد دیلاق هم که با لباس پلنگی و سری بی¬مو و ریش و سبیلی به هم پیوسته کنارم نشسته و پشتش به شماست و دارد با دوربین، نگاه به آن پایین می¬کند، بلدچی راهی است که من را رسانده این¬جا. اسمش ابوجعفر هست. نپرسیده¬ام اهل کجاست، اما لابد آن اطراف را خوب میشناسد که بلدچی شده.
قبل از حرکت، گفته بودند: «راهبلدی بهتر از ابوجعفر نیست این اطراف. راه و بیراه این¬جا را می¬شناسد مثل کف دست. می¬رساندت...»
راست میگفت. رسانده بود. صبح که پای پیاده راه افتاده بودیم، یک ساعت بعد، رسیده بودیم آن¬جا.
ـ ... می¬رسید به شهرک...
شهرکی درکار نبود. خرابه¬هایی را می¬ماند که باستان¬شناس¬ها از دل خاک پیدا می¬کنند.
ـ ... نروید داخل شهرک...
نرفته بودیم.
ـ ... همان¬جا مهمانسرای «المنادی» هست.
تابلویش را دیده بودم. خاک گرفته و درب و داغان، یکوری کج شده بود از سر درِ ساختمان. نوشته شده بود «مهمانسرای المنادی».
ـ ... یک ساختمان قدیمی¬یه...
نشانی درست بود. وقتی از زیرش گذشتیم، تاریخ تأسیس¬اش را هم خواندم که زیر همان اسم، با خطی کوفی نوشته شده بود «شوال 1401». یعنی حدود سی و اندی سال پیش.
ـ ... بلندترین ساختمانِ اون¬جاست. یک ساختمان دوازده طبقه...
این هم درست بود. وارد که شدیم، آسانسوری نداشت. راه پله داشت. یکی بیرون ساختمان، که لابد راه¬پلة ضطراری بود و یک راه عریض که داخل بود. از همان¬جا رفته بودیم بالا. بعد از سالن، به پاگرد هر طبقه که پا می¬گذاشتیم، شمرده بودمشان به سبک خودم.
«...طبقة اول، امام علی... دوم، امام حسن... سوم، امام حسین...!» ...